جمع بین ادله سلطنت و ادله توقف تصرفات بر ملک
«
الناس مسلطون
»
و ادله اشتراط ملکیت در تصرفات، در حالی که اصلاً ثابت نشده است که
«
الناس مسلطون
»
در کتب عامه یا خاصه حدیثی از احادیث باشد، فقط شیخ طوسی از کلام شافعی خیال کرده است که این عبارت روایت است و الا در هیچ جای دیگر سابقهای ندارد و بهتر این بود که بحث بین اطلاق روایت
«
لایحل مال امرء مسلم الا بإذن مالکه
»
یا
«
لایحل مال امرء الا عن طیب نفسه
»
و ادله توقف تصرفات بر ملک واقع میشد.
«
الا باذن مالكه
»
تمسک میشود، چنانچه در مشابهاتش هم این مطلب را گفتهاند. البته معلوم نیست که چنین اطلاق و عمومی وجود داشته باشد و متفاهم عرفی عبارت از این است که در تصرف در اموال مردم اذن معتبر است و بدون اذن اشخاص نمیشود در اموال آنها تصرف کرد، اما اینطور نیست که با اذن هر تصرفی جایز باشد، مثلاً اگر انسان مالک سگی شد، این دلیل نمیخواهد اذن به خوردن گوشتش بدهد. یا اگر کسی مالک عبد بود، اینطور نیست که بگوییم با عبارت
«
بإذن مالکه
»
خوردن گوشتش هم جایز میشود. این دلیل در مقام بیان این مطلب نیست. خلاصه اینکه بهتر بود که این دلیل عنوان میشد.
«
الناس مسلطون
»
به عنوان خبر ثابت نشده است، اما هر چند
«
لایحل مال امرء مسلم الا بإذن مالکه
»
مشرِّع نیست، ولی به عنوان حدیث میتوان دربارهی آن بحث کرد. عرض ما هم این بود که در این روایت بالارتکاز العرفی استثناء اطلاق ندارد و معنای روایت عبارت از این است که آنچه برای خود مالک حلال است، اذن او برای دیگران هم تحلیل میکند، اما اطلاقی در روایت وجود ندارد و با همین قرائن جلوی اطلاق گرفته میشود.
«
تجارة عن تراض
»
در اینجا مورد بحث قرار بگیرد؟
«
تجارة عن تراض
»
هم اشکال شده است که نمیتواند مشرِّع باشد.
«
اعتقادنا في الحديث المفسّر أنّه يحكم على المجمل، بقول الصادق عليه السّلام» يا «كما قال الصادق عليه السّلام
».
اين تعبير ایشان در اعتقادات است و در چهار جاي من لایحضر الفقيه هم بدون انتساب به پيغمبر و امام این مطلب را ذكر ميكند. در سه جا اینطور تعبیر شده است که
«
حديث المفسر يحكم علي المجمل
»
در يك جا هم تعبیر به
«
حديث مفصل
»
با صاد و لام شده است. یحکم در همه موارد بیان شده به معنای یقدم است، یعنی تقدیم پیدا میکند یا موجب تصرف در دیگری میشود. وقتی حدیثی مجمل باشد، قابل استناد نیست، اما وقتی حدیث دیگری معنای آن را ذکر بکند، در آن تصرف کرده و قابل استنادش میکند. مراد از حکومت در تعابیر ایشان این است، نه اصطلاحی که شیخ در رسائل بیان فرموده است که خود لفظ تام الدلالة است، اما دلیل دیگر با تفسیرش معنی را عوض میکند.
«
أبحت
»
به یکی از دو نحو توکیل بکند و دیگری هم صورتی است که
«
أبحت
»
کنایه از تملیک باشد و انشاء در اینجا انشاء تملیک باشد و صورت دیگر هم اینکه بگوییم شارع مالکیت را اثبات کرده و حکم به تملیک کرده باشد. با اباحه در این صورتها ممکن است که قائل به جواز تصرفات متوقف بر ملک باشیم، اما اباحهی معاطاتی صلاحیت هیچکدام از این صور را ندارد.
«أبحت»
گفتن ندارد و آن این است که گاهی قبل از اینکه ملکیتی به حسب ظاهر برای شخص حاصل بشود، تصرفات متوقف بر ملک حلال میشود بدون اینکه کلمه
«أبحت»
و امثال آن بکار برده شده باشد. این هم قسم ثالثی است که ارتباطی به بحث ما ندارد و عبارت از این است که شخص واهب ملکش را به غیر ذیرحم هبه میکند که حق رجوع هم دارد. بعد این شخص واهب همان چیزی را که هبه کرده است را به دیگری میفروشد، یا عبدی را که هبه کرده، عتق میکند. آقایان هم گفتهاند که این بیع یا عتق صحیح است. در اینجا شخص واهب در چیز که هبه کرده و دیگری هم مالک شده است، میخواهد با بیع یا عتق تصرف مالکانه بکند. ایشان میفرماید که این قسم از مورد بحث ما جداست و ربطی به بحث ما ندارد و طبق قاعده میشود اینطور درستش کرد که شخص واهب با همان قصد فروش یا عتق از هبهی خود رجوع کرده و آن شیء را از ملک طرف مقابل خارج و در ملک خودش داخل کرده است و در تصرف در ملک خود میکند. سبب الملک در این مورد رجوع است، اما در ما نحن فیه سبب الملک برای طرف مقابل حاصل نشده است تا بگوییم که تمام تصرفات جایز است، زیرا طرف مقابل مالک نیست، بلکه مباحٌله است و هیچ سببی برای ملکیت او وجود ندارد. پس بنابراین این مسئله منطبق بر مورد بحث ما نیست، منتهی کلمات شیخ خیلی مندمج است، زیرا تعبیر ایشان این است که در بیع یا عتق واهب قبل از انشاء بیع یا عتق، واهب با رجوع مالک شده است و در ملک خودش تصرف میکند. ایشان میفرمایند که
«
ملکٌ حقیقیٌ
»
نه
«
ملکٌ تقدیریٌ
».
«
ملکٌ تقدیریٌ آناٌما
»
میکنند که برای تقدیر دو معنی وجود دارد: یکی اینکه تقدیر به معنای فرض باشد که فرض کنیم مالک آناًما مالک، معنای دیگر هم اینکه تقدیر را به معنای اندازهگیری بدانیم، به این معنی که ملک فرضی نیست و واقعیت دارد، منتهی ما اندازهی ملک را عملاً با استصحاب برای یک لحظه در نظر میگیریم که همین برای حل مشکل کفایت میکند.
«
ملك قهريٌ للناظر
»
ظاهرش عبارت از این است که ملکیت واقعی است، نه ملکیت فرضی، ولی شیخ در اینجا بین فروش و عتق واهب با فروض دیگر فرق گذاشته و میفرمایند که در اینجا قبلاً شخص مالک حقیقی شده و بعد بیع و عتق میکند، منتهی در فروض دیگری که ایشان تصور کردهاند، ملک مقدَّر آناًما بعد الانشاء و معلول انشاء است. یک ملکیت آناًما برای خودش حاصل شده و در آن بعد خروج از ملک محقق میشود. در هر دو صورت ملکیت حقیقی است، اما اینکه ایشان تعبیر حقیقی را به صورت واهب اختصاص دادند، یک مقدار به نظر میرسد که ایشان میفرماید که ملکهای تقدیری ملک حقیقی نیست.
«
تجارة عن تراض
»
و ادله بيع اين مورد را نميگيرد. میتوانیم بگوییم که این نوع معامله صحیح نیست، یا بگوییم که اشکالی ندارد و این مورد از اقسام مصالحه به حساب میآید، مانند تعبیر
«
لك ما لك و لي ما عندي
»
که فقهاء آن را در مصالحه كافي میدانند و لازم نيست در مصالحه لفظ صالحت و صلح و اينها به كار ببريم، يا مثلاً بگوييم که اين يك عقد و قرارداد جديدي است و ادله
«
المؤمنين عند شروطهم
»
و
«
الناس مسلطون
»
و امثال اين كليات ميتواند اين را تصحيح بكند.
«
الاقوی والصحة ایضاً
»
فرمودهاند، معلوم میشود که در اباحه بعوضٍ هم ایشان قائل به صحت است. حق هم همین است که خود این مورد یک معاملهای است و نه بیع است و نه صلح، زیرا بنای صلح بر گذشت است که اگر یک چیزی کم و زیاد شد، در نظر گرفته نشود، اما در این مسئله هیچ گذشتی مطرح نیست. پس بنابراین این مورد یک عقد جدیدی است و برای اثبات صحتش عمومات کفایت میکند.
«
المؤمنين عند شروطهم
»
و«
أوفوا بالعقود
»
مصحح نيست، بلکه ملزم ما هو المشروع است و صحيح بودن باید از جاي ديگر اثبات بشود.
«
تجارة عن تراض
»
را میتوانیم دلیل بدانیم؟
«
تجارة عن تراض
»
دلیل نیست، منتهی ما بنای عقلاء را کافی میدانیم و همین که عقلاء اباحه بعوض را صحیح میدانند و ردعی هم نشده است، کفایت در صحت میکند.
«و آخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمين»